در قلمرو سینمای اکشن مدرن، که اغلب در گرداب تکرار و فرمولهای فرسوده گرفتار آمده، ظهور پدیدهای چون «جان ویک» را باید یک معجزه تلقی کرد؛ فیلمی که با احیای اکشنِ فیزیکی و روایتی کمحرف اما پُرکشش، استانداردی جدید تعریف کرد. پس از آن، بسیاری سعی در تقلید از این فرمول موفق داشتند، اما تقلید هرگز نمیتواند جایگزین اصالت شود. تا زمانی که «Nobody» اثر ایلیا نایشولر پا به عرصه گذاشت. این فیلم نه یک تقلیدگر، که یک وارث هوشمند است؛ وارثی که ریشههای اصیل سینمای اکشن را میشناسد، درسهای استادش «جان ویک» را به خوبی فراگرفته، اما در عین حال صدای منحصربهفرد خود را دارد. این مقاله استدلال میکند که «Nobody» و دنباله آن تا به امروز مشروعترین و کاملترین جانشین برای میراث «جان ویک» بودهاند.
یکی از بارزترین وجوه تمایز این دو فیلم، در نگرش کارگردانانه به صحنههای اکشن نهفته است. «جان ویک» و اسپینآفش «بالرین» به زیباییشناسی لانگتیک (برداشت بلند) و کوریوگرافیهای بیعیب و پیچیده معروف هستند؛ جایی که دوربین با حرکتی سیال و کاتهایی نادر، بیننده را در قلب یک باله خشن و مرگبار قرار میدهد. این روش، بر مهارت فیزیکی باورنکردنی کیانو ریوز و برنامهریزی دقیق صحنه تأکید میکند. اما «Nobody» با آگاهی کامل از این سبک، راهی مخالف را در پیش میگیرد. ایلیا نایشولر، کارگردان فیلم اول، به جای نمایش پیوسته اکشن، از مونتاژی تند و پویا بهره میبرد که ریتمی دیوانهوار و غریزی دارد. هر کات حسابشده است تا هر ضربه را کوبندهتر، هر حرکت را خشنتر و هر لحظه را غیرقابل پیشبینیتر کند. این انتخاب، هوشمندانه است زیرا بهجای تقلید، به دنبال ایجاد حس و حالی متفاوت اما به همان اندازه مؤثر است: حس هرجومرج کنترلشده و خشونت ذاتی یک مرد عادی. این تفاوت در نگرش، نشاندهنده درک عمیق نایشولر از زبان سینمایی است؛ او میداند که چگونه میتوان با ابزارهای متفاوت، احساسی مشابه را در مخاطب برانگیخت.
اما ترفند واقعی «Nobody» در انتخاب بازیگر اصلی آن نهفته است. در حالی که کیانو ریوز از پیشینهای درخشان در ژانر اکشن برخوردار بود و حضورش در نقش یک قاتل حرفهای کاملاً باورپذیر بود، باب اودنکرک برای عموم مردم چهرهای کمدی و آشنا در نقش وکیلی حیلهگر بود. این انتخاب در نگاه اول غیرمنطقی به نظر میرسید، اما در عمل به بزرگترین نقطه قوت فیلم بدل شد. اودنکرک برای این نقش متحول شد. او نزدیک به دو سال از زندگی خود را صرف آموزشهای سخت و فشرده رزمی کرد تا نه تنها از نظر فیزیکی باورپذیر باشد، بلکه ذاتِ خشونت را درک کند. نتیجه روی پرده حیرتانگیز بود. عملکرد او تنها به اجرای حرکات رزمی محدود نمیشود؛ او بازیگری است که میتواند خستگی عمیق اگزیستانسیال یک مرد میانسال، فرسودگی از زندگی پیشپاافتاده بورژوازی و سپس هیجانِ وهمآلودِ آزادسازی غرایز سرکوبشده را با چشمانش منتقل کند. این تقابل بین تصویر پیشین او و شخصیت جدیدش، به فیلم عمق و غنای دراماتیکی میبخشد که در بسیاری از فیلمهای اکشن مرسوم غایب است.
از منظر روایی، هر دو فیلم از یک ساختار کلاسیک و کمحرف تبعیت میکنند. هر دو با یک مکگافین ساده (یک سگ در «جان ویک» و یک دستبند کودکانه در «Nobody») موتور محرکه داستان را به راه میاندازند. اما درونمایه اصلی آنهاست که از هم فاصله میگیرد. خشم جان ویک، خشم یک حرفهای است که قوانین دنیای خودش زیر پا گذاشته شده است. اما خشم «هاچ منسل» در «Nobody» بسیار جهانیتر و مربوط به انسان مدرن است. این خشم، ریشه در پوچی زندگی روزمره، اسارت در قفس راحت اما خفقانآور زندگی خانوادگی و نادیده گرفته شدن توسط جامعه دارد. او به طور فعالانه به دنبال درگیری میگردد، نه فقط برای انتقام، بلکه برای آنکه بتواند برای یک بار هم که شده، خود را در آستانه مرگ احساس کند و به معنای واقعی کلمه زنده بودن را بچشد. این نگاه، فیلم را از یک اکشن ساده فراتر برده و به آن بعدی جامعهشناختی و روانشناختی میدهد، طوری که آن را به آثاری مانند «Fight Club» یا Falling Down جوئل شوماخر نزدیک میکند.
در نهایت، موفقیت بزرگ «Nobody» در این است که مانند «جان ویک» به هوش مخاطب احترام میگذارد. این فیلم یک اکشنِ احمقانه با شخصیتهای یکبعدی نیست. دنیایی را میسازد که فقط نوک کوه یخ آن دیده میشود؛ دنیایی از سازمانهای اطلاعاتی، آدمکشهای بازنشسته و تاریخچههای مرموز که با ظرافت و در سایه به تصویر کشیده میشوند. این جهانسازی هوشمندانه که باز هم حاصل ذهن درک کولستاد، نویسنده مشترک هر دو فیلم است طعمهای وسوسهانگیز برای گسترش داستان و خلق یک فرنچایز جدید است. «Nobody» ثابت میکند که سینمای اکشن میتواند همزمان باهوش، خشن، خندهدار و کاملاً سرگرمکننده باشد. این فیلم وارثی شایسته برای تاج و تخت «جان ویک» است نه به دلیل شباهتهایش، بلکه به دلیل داشتن همان روحیه ماجراجویانه و احترام به ژانر است، در حالی که صدای کاملاً مستقل و منحصربهفرد خود را حفظ کرده است.
سکانس نبرد نهایی فیلم دوم، که به نظر میرسد تیاجانتو تمام سرمایهگذاری استودیو را صرف آن کرده، تابلویی است از یک «اُلترا-خشونت» دقیقاً برنامهریزی شده. این سکانس طولانی که ادای احترامی آشکار به اربابان ژانر مانند جان وو و سم پکینپا است با ترکیبی دیوانهوار از سلاحهای گرم، سرد، محیط اطراف و حتی موسیقی، یک باله خونین به راه میاندازد. اما برخلاف بسیاری از همتایانش، این سکانس هرگز خستهکننده یا تکراری نمیشود. ریتم آن توسط کارگردانی کنترل میشود که میداند چگونه لحظات تنش را با یک شوخی کاملاً به موقع بشکند، به بیننده فرصت نفس کشیدن بدهد و بلافاصله او را به قلب هرجومرج بازگرداند. همچنین این دنباله ثابت میکند که قسمت اول یک شانس نبوده است. این فیلم یک اکشن غربی تمام عیار است که در عین حال، روح بیپروای سینمای اکشن آسیایی را در خود دارد. این فیلم نه تنها آیندهای درخشان را برای تیمو تیاجانتو در هالیوود پیشبینی میکند، بلکه استاندارد جدیدی را برای آنچه از یک فرنچایز اکشن-کمدی در دهه ۲۰۲۰ انتظار میرود، تعیین میکند.
در نتیجه باید گفت: Nobody و دنباله آن Nobody 2 با درک عمیقی از آنچه سینمای اکشن را تماشایی میسازد، با شهامت تمام قراردادهای این ژانر را به بازی میگیرند و در نهایت، اثری خلق میکنند که هم هوشمندانه است و هم بیپروا سرگرمکننده. فیلمهایی که در عین پرداختن به خشونتی افراطی، هرگز خود یا بیننده را بیش از حد جدی نمیگیرند.
در مرکز این طوفانِ خوشساخت، باب اودنکرک قرار دارد؛ بازیگری که حضوری کاملاً متقاعدکننده و درعینحال کنایهآمیز دارد. او هاچ منسل را نه به عنوان یک ابرقهرمان اسطورهای، بلکه به عنوان مردی معمولی با گذشتهای خلافکارانه به تصویر میکشد که خشونت برایش نه یک امر قهرمانانه، که نوعی اعتیاد کهن و پاسخ نهایی به کسالت زندگی حومهشهری است. این بحران میانسالی است که با گلوله و خون نمایان میشود. اینجاست که فیلم از قالب متعارف فیلمهای انتقامجو (مانند Death Wish) فراتر میرود و به قلمرویی از طنز سیاه و کاریکاتور وارد میشود که بیشتر یادآور کمیکبوکهای خط وِرتیگو و آثار گارت اَنیس است.
آیا در این سبک و ژانر اثر شاخص دیگری برای مخاطبان وجود دارد؟ بله؛ فیلم «Sisu» که دنباله مورد انتظار آن Sisu: Road to Revenge نیز امسال به پرده سینما میآید.
«سیسو» یک فیلم نیست؛ یک قول است. یک قول ساده و خونین که یک مرد فنلاندیِ گوشهگیر و تعدادی نازیِ حریص را در یک صحرای بایر رها میکند و به ما قول میدهد که فقط یکی از این دو گروه زنده خواهند ماند. این فیلم، که خود را در ژانر آشنا و دوستداشتنی «نازیکشی» قرار میدهد، کمتر یک داستان سرایی عمیق میکند و بیشتر یک تجربهی پویای سینمایی است؛ مانند تماشای یک مسابقه بوکس که در آن یکی از حریفان یک ابرقهرمان خاموش و دیگری یک دسته نازیِ به طرز مسخرهای شرور است. فیلم با شجاعت تمام از منطق فرار میکند و به جای آن، بر زیباییشناسی خشونتِ کارتونی و لحظات سکوت پرمعنی تکیه میزند. قهرمان ما، آتامی کورپی، که با وقار تمام توسط «جورما تومیلا» به تصویر کشیده شده، تقریباً هیچ حرفی نمیزند. اما او مجبور نیست حرف بزند. نگاه او و پیشینهای که مانند یک افسانه در میان سربازان آلمانی میچرخد، برای ما کافی است. او پسرعموی روستایی و خشمگین «جان ویک» است، مردی که یک معدن طلا و یک سگ دارد و برای دفاع از هر دوی آنها، یک ارتش را از پا درخواهد آورد.
«جلماری هلندر» کارگردان، عاشق این تضادهاست: سکوت گستردهی دشتهای فنلاند در مقابل غرش انفجارها، و وقار یک کهنهسرباز در مقابل وحشیگری بیمعنای شرورانی که فقط به این دلیل بد هستند که باید باشند. فیلم در نیمه دوم کمی از نفس میافتد و تکرار میشود، گویی که خودش نیز از این همه خونریزی خسته شده است. اما این فیلم برای عمق بخشیدن به شخصیتپردازی یا ارائه یک تاریخدانش دقیق ساخته نشده است. «سیسو» برای این ساخته شده که ما را وادار کند در سینما بنشینیم، یک ذرت بوداده برداریم و با لبخند رضایت بگوییم: «بله، لطفا بیشتر.» این فیلم یک اثر سینماییِ اصیل نیست، بلکه یک کاردستیِ بامزه و خونین است که با عشق و احترام به فیلمهایی که قبل از آن آمدهاند، ساخته شده است. و بعضی وقتها، همین کافی است.
پایگاه خبری لوقمه، بروز ترین اخبار ایران و جهان در یک لوقمه
✦
‘پایان مقاله’